در دست تعمیر ...



میان خانه که نه ، ویران خانه ام زانو زده ام . آب تا شانه هایم بالا آمده ، سیل همه ی دارایی هایم را با خود برد ، خانه یمان ، تلوزیونی که برای فوتبال دیدن سرش دعوا میکردیم ، کتاب هایمان را ، همان هایی که با شیطنت هایم  نگذاشتم هیچکدامشان را تمام کنی ، توپ فوتبالی که برایم خریده بودی ، حتی آن استوک هایی که موقع خریدنش قول گرفتی که با آن گل های زیادی بزنم . سیل همه چیز را برده حتی تورا .

کدام وام بلاعوض تورا برمیگرداند ؟! کدام کمک های مردمی ، داغ نبودنت را تسکین میدهد ؟! بی انصاف لااقل میماندی تا خانه را از نو بسازیم ، بعد هرکجا دلت خواست میرفتی . البته که خودت میدانی ، خانه ساختن بهانه بود ، و من بهانه ها را یکی یکی ردیف میکردم تا حتی دقیقه ای بیشتر کنار تو باشم ‌، خودت خوب میدانی . 

سیل حتی همه ی بهانه هایم را از من گرفت .

بیا هرگز سیل را نبخشیم . 


امروز پس از مدتها با خودم خلوت شدم . فکر میکنم خلوت کردن واژه ی درستی نیست ، ما انسان ها همیشه خودمانیم و خودمان اما برای فرار از این خلوت به آدمها چنگ میزنیم . دوست ، خانواده ، همسر ! همه ی اینها برای فرار از خلوت شدن خوبند اما در نهایت زیاد اتفاق می افتد با خود خلوت شوید ، حتی آنهایی که خودشان را با پر کردن کافه ها پارک و رستوران ها خفه میکنند . 

عجیب است که ما تا این حد از خلوت شدن میگریزیم ، حتی آنهایی که به تنهایی به کافه یا رستوران میروند تا به اصطلاح با خودشان خلوت کنند بعد عکس همان خلوت کردنشان را با هزاران ناشناس در سوشال مدیا به اشتراک میگذارند . 

امروز در راستای خلوت شدنم به سراغ همان کارهای همیشگی رفتم ، همان موسیقی های خاص دوران خلوت شدن . انگار زمان به قبل از این چند ماه برگشته بود 

اما نه ، دیگر کروس آهنگ که میگفت

 I just wanna know , what happened to your soul

I thought that  we were close 

guess you don't need me 

برایم جذاب و سرگرم کننده نبود ، حالا با آن اشک میریختم ، هرچند احتمالا فردا به این کار احمقانه ام بخندم . اما میدانید اینها تاثیرات چیست ؟ تاثیرات زمانی که خلوت مان را پر میکنیم و گاهی جزییات راه با اشتباه پر میکنیم . یا حداقل خلوت مان را درست نمیگذرانیم .


زشت ترین خصلت عشق برای من آن حساسیت بیش از اندازه به کلمات و حرکات است ‌، آن هم برای آدمی که با کلمات زندگی میکند . 

شاید بیشترین سوالی که در زندگی ام در رابطه با آدمها از خود پرسیده ام ، این بوده که چرا آدمها بار کلمات را نمیفهمند؟ چطور میتوانند بی آنکه سنگینی اش را حس کنند راهشان را بکشند و بروند ؟ 

اما چرا هیچوقت از خودم نپرسیدم ، زندگی کردن با کلمات تا به حال چه ارمغانی برایت اورده ؟ جز آنکه با کوچکترین واژه ای ، مانند ابر بهار بباری .


و زشت ترین خصلت نگارنده ی این فلک زده ، این است که وقتی یک دلیل برای گریه پیدا میکند ، هزاران دلیل برای بند نیامدنش می یابد ‌ . امیدوارم خصلت زشت شما چیزی جز این باشد ‌. 


با خودم کلنجار رفتم که حتما آخرین روز سال مطلبی در اینجا به یادگاری بگذارم ، یک پیش نویس هم نوشتم اما اخر شب قبل از ساعت ۱۲ خواب بر من غالب شد و تا خود صبح تخت خوابیدم . صبح برای توجیه این تنبلی به خودم گفتم آخر اگر سال نو و عید آن معنای عمومی اش را برای تو ندارد پس چرا باید خودت را مقید کنی که آخرین روز سال را چیزی بنویسی ؟ 

امروز هم روز خدا ، فرداهم . 

نبودن او تلخ میگذرد ، عید بدون او زهر . شاید این هم یک توجیه دیگر باشد اما اثرات این توجیهات است یا هرچیز دیگری ، امسال من با شدت خیلی بیشتری به این نو شدن های تلقینی بی اعتقادم ، مردم تمام قول و قرار هایشان را در اولین روز سال مینویسند و در روز بعد بی آنکه بفهمند آن کاغذ پاره را آتش میزنند ‌‌ .


قبل ترها از اینکه توسط آنهایی که دوست شان دارم یاد نشوم ، غمگین میشدم .

حالا فقط یک حس با من مانده و ان هم اینکه از یاد شدن خوشحال میشوم و یاد نشدن غمی برایم در بر ندارد . 

همه کسانی که مرا یاد میکنند را دوست دارم آن هایی که نمیکنند هم .


از روزی که شناختمش تا روزی که هنوز فکر یکی شدن نپرورانده بودیم ، وسط آن بحث های جدی و غیر قابل انعطاف ، نمیدانم چطور اما میدانم که با تاکید بسیار بارها گفته بودم از مرد های کچل بیزارم ، هرچند او ، آن زمان با کچل شدن فاصله ها داشت .

از روزی که رویای یکی شدن پرورش میدهیم ، بارها به او یادآوردی کرده ام که دیگر با کچلی مرد مشکلی ندارم اگر آن مرد تو باشی . آنقدر گفتم تا انگار ته دلش کمی خیالش راحت شد ، اما نتوانستم صداقت رابطه ی مان را خدشه دار کنم ، نتوانستم وقتی او برایم از خاطره ی همسر شهید چمران و بیزاری اش از مردهای کچل میگوید و ته اش میخندد که دل من ضعف برود ، بی آنکه بگویم ته دلم چیز دیگریست ، به  صداقتی که هیچگاه از من دریغ نکرده خیانت کنم . 

یک روز تمام جراتم را جمع کردم و با هزار ذکر به او گفتم : برایم مهم است . 

اینکه تار های مویت یکی یکی تورا ترک میکنند برایم مهم است ، اما بدان هیچگاه نمیگذارم چنین احمقانه هایی دلیل ترک تو باشد ‌. گفتم شاید یک روز وقتی کسی تورا با دست نشان دهد و بگوید نگاه کن ، همسر فاطمه کچله ، من ساعتها گریه کنم ، اما میدانی این برایم به منزله ی چیست ؟ 

گفتم ، اگر روزی آمد و کسی تورا با دست نشان داد و من نرنجیدم و فقط لبخندی بر اندیشه ی کوتاه او زدم ، یعنی آن روز رشد کرده ام و خداوند آنقدر مرا شایسته کرده است که چنین خصلت زشتی را از من زدوده .  

میدانستم تا چه حد او را رنجانده ام حتی با اینکه او میگفت از من نرنجیده و فقط از دست خودش عصبانی است که کچل است و دختر مورد علاقه اش باید این نقص ظاهری را نادیده بگیرد چون اورا دوست دارد .

بعد از این حرفها پای سجاده نشستم و از او خواستم که مرا عزیز و بزرگ نماید ، آنقدر که این احمقانه ها در وجودم عقیم شوند ، و برای همیشه شرشان از سرم کم بشود ، گریه کردم و خواستم خدا او را چمران کند و مرا همسر چمران ! 

و حالا 

حالا میخواهم همین تارهای باقی مانده هم بروند تا من با لب هایم جای آن تار موهای لعنتی را پر کنم و جای هرکدامشان یک غنچه به جای بگذارم .



گفت : موهایت مرا از بهشت راند

گفتم : اما تو بی مو با من چنین کردی .


حاج بابا سلام 

از وقتی تورا شناخته ام ، اسفند و فروردین برایم چیزی فراتر از اخرین ماه و اولین ماه سال شده ست .

تو در اولین ماه سالی متولد شده ای و در اخرین ماه ۲۸ سال پس از  آن دوباره ،متولد شده ای ، تولدی ابدی ، بی هیچ عدمی .

خواستم هشدار گوشی را فعال کنم تا تولد جمعه ات را فراموش نکنم اما میدانی آن بازدارنده ی نهانم چه گفت ؟ 

گفت خاک بر سرت اگر امیال دنیایی آنقدر سرگرمت کنند که چنین روزی را از یاد ببری و برای یادآوری اش دست به دامان ملعبک ها شوی .


پدر ، حتما میدانی که چقدر دوستت دارم ؟ آخر به او گفته ام فکر نکن که کسی را بیشتر از تو دوست ندارم ، برای من حاجی بالاتر از همه ی آن چیزهایی ست  که دیگران به عشق تعبیرش میکنند . 

تک ستاره ی بی افول قلبم ، امشب دانستم معشوق زمینی ام مانند تو ۲۸ ساله است . تو ۳۵ سال است که ۲۸ ساله مانده ای و خواهی ماند .

اما راستش را بگویم آنقدر شایسته نیستم که از خدا بخواهم او نیز برایم تا ابد ۲۸ ساله بماند . اما برای هردویمان دعا کن پدرم ، دعا کن روزی هردویمان در کنار هم ، در سن خود متوقف شویم  و به دیدارت بیاییم . 


دوستت دارم ، آنقدر که هیچ دوستت دارمی را تا به حال اینگونه ادا نکرده ام .


هفته ی قبل در چنین شبی لحظات شیرینی را در جوار هم تیمی ها و مربی مان گذراندیم ، به ذوق فردا هایی پرگل با پیروزی های بسیار ، غافل از شکست های تلخی که انتظارمان را میکشید . 

شرح گفتن قصه نیست ، اما یکی از بازیکنان خوبمان که البته بازیکن اصلی نبود اما کلیدی بود ، و اتفاقا دقایق زیادی نیز به میدان رفت ، دیشب خبر باردار شدنش را داد ، البته باردار بود ، آن هم  زمانی که تکل های سهمگینش دروازه را نجات میداد ، موجودی را درونش با خود میکشید ، در واقع تیم ما ۶ نفره بازی میکرد ! فقط هیچکس جز خدا نمیدانست ‌‌‌.

راستش این واقعه میتوانست بسیار زیباتر و فرخنده تر از این باشد اگر آن حقایق زشته خود گفته اش را راجع به زندگی اش نمیدانستم . 

آن شبی که همه ی بچه ها بیرون بودند ، من و مربی مان پای بخاری کف موکت های خوابگاه ، شرح زندگیه ترحم انگیزش را میشنیدیم ، از شوهری که او را کتک میزند ، از خانواده ی شوهری که زور میگویند و ظلم میکنند ، از حماقت خودش و خانواده اش . از همه ی اینها ،خوب یادم هست که مربی به او گفت ، تا مشکلاتتان حل نشده ، زندگی طفلی را به تباهی بدل نکن ، اما انگار خیلی دیر شده بود و آن طفل همه ی حرف های مارا شنیده بود .


میدانی کجایم ؟!  قبرستان 

همانی که اولین بار آنجا پای حرفهایت نشستم البته تو که چیزی نمیگفتی همه ی حرفها را من میزدم ، برایت از صنعت موسیقی آمریکا گفتم ، از فوتبال ، از دین ، ت ، از همه چیز به جز احساس . دلتنگ آن روزهایم .

همنشینی با تو تنها فایده ای که داشته این است که وقتی شبی وحشتناک را پشت سر میگذاریم ، برخلاف اغلب ادمها که آرزو میکنند ،صبح بیدار نشوند ، ما آرزو میکنیم زودتر خواب مان ببرد تا صبح را زودتر آغاز کنیم ‌ . گویی همه چیز سرجای خودش هست ‌ .

اما من حالا روی تاب همیشگی نشسته ام ، خبری از تو نیست و آیزاک میخواند: 

we're at the end of the line

There came a time 

 when you are the only one 


میگوید تو با فوتبال در نهایت قرار است یک «لومپن» شوی . نمیگوید هیچ ، میگوید لومپن . 

میگوید لومپن شدن از مناسبات فوتبال است ، ولی حتی اگر فوتبال هیچکس را لومپن نکند هم ، تورا حتما لومپن میکند ‌.

میگوید مگر تو ده ساله ای ؟! تو بیست سالت است ‌. دیگر نمیتوانی شبیه ده ساله ها شبها با رویای تیم ملی و جام جهانی بخوابی . تو باید بروی دنبال رویا های بیست سالگی . آن رویا هایی که در بیست سالگی بشود با فکرشان به خواب رفت و با تلاش در بیست و اندی سالگی بتوان به آن رسید ، نه رویایی که حداقل ده سالگی را میطلبد . 

حرفهایش ، همه اش ، سیلی حقیقت بود که بر سر و صورتم بی رحمانه میخورد . قلبم توان شنیدنش را نداشت ، پاهایم توان ایستادن هم . ولی راست میگفت ، خیلی راست . اصلا از روز اول همه داشتند دروغ میگفتند ، دوست هایم ، مربی مان ، هم تیمی ها . 

او در اخر گفت نمیگویم فوتبال را رها کن ، میگویم مسیر فوتبال را رها کن .

مدتی فوتبال را رها میکنم اما نه مسیرش را ، به فکر نیاز دارم ، به مسیر جایگزین هم . ولی تا آن موقع مسیر فوتبال را در گوشه های ذهنم پنهان میکنم ، آرزوی دیرینه را نمیشود یک شبه ویران کرد .

جگر گوشه قلبم تا چند ماه اینده که من نیستم مراقب خودت باش ، دلم برایت تنگ میشود .



روزی که تورا ترک کنم ، دیگر چیزی برای از دست دادن نخواهم داشت .

اما تو ، کسی را از دست میدهی ، که دوماه ، فکرش را جایی در غرب ، پادگانی در کرمانشاه گذاشته بود و جسمش ، زانوهایش را در شهری کوچک زیر آفتاب سوزان جنوب ،بغل گرفته بود تا برگردی .

تو مرا از دست خواهی داد بی وفایم .‌‌



اگر منه یکسال پیش بودم میگفتم بعضی اهنگ ها تاریخ انقضا ندارند . اما منه حال میفرماد ، اهنگ ها تاریخ انقضا دارند همانطور که احساسات آدمی هم . 

اما خب ، بعضی از آهنگها مواد نگهدارنده ی شان بیشتر است ، تاریخ انقضاشان دیر است ، گاهی خیلی دیر . 

مثل این . 

مواد نگهدارنده اش همان متن فوق العاده اش است که ادمی را به وجد می آورد، متنی که حقیری چون من با سواد نصفه نیمه اش نتوانسته حتی ذره ای حق مطلب را ادا کند اما بپذیرید ، صاحب عزاست . 

دوستان اگر اشکالی میبینند تصحیح کنند ، و تمنا میکنم موزیک را با کیفیت اصلی آن گوش دهید نه با این کیفیت شاهکار بیان .

ادامه مطلب

وقتی که هرکسی سعی میکند برای خودش از همخوانی و رقص بچه مدرسه ای ها با اهنگ ساسی مانکن ، تحلیل و تحقیقی ارائه دهد و بعضی ها هم از فرصت استفاده کرده و مطالبه ها و عقده های ی و اجتماعی شان را طلب میکنند او یک جمله طلایی به کار میبرد : جامعه ، جامعه ی عرضه و تقاضاست . 

.

روشنفکران عزیز ، اگرچه سانسور قطعا تبعاتی دارد ، اما باور کنید گوش دادن بچه مدرسه ای ها و به طبع خانواده هایشان محصول سانسور نیست ، محصول آن چیزی ست که امروز جامعه ی ایرانی دچارش شده ‌ . ابتذال به معنای واقعی کلمه .

ابتذال در فرهنگ لغت بی ارزشی  معنا شده است .


تنها جمله ی کلیشه ای که شاید من بهش ارادت داشته باشم اینه : چقدر زمان زود میگذره . میتونه برام ویران کننده هم باشه و ملال آور ‌.

باورم نمیشه از شبی که با بغض خوابیدم چون صلاح مصدوم شده بود و لیورپول مظلومانه (!) جام رو از دست داد .‌باورم نمیشه یکسال و چند روز از اون شب گذشته و حالا لیورپول یک مدال نقره یک طلا و یک جام داره ! 

باید بیشتر از چیزی که الان هستم خوشحال باشم ، فکر میکنم اصلا خوشحال نیستم . 

شاید چون یک ماه پیش وقتی تو لیگ قهرمان نشدیم بهم پیام داد ، عیبی نداره ، ایشالا قهرمانی تو لیگ اروپا رو باهم جشن میگیریم و من درجواب براش نوشتم ، بابام رفته بیمارستان ، تا عمل کنه ! 


به یکسال دیگه فکر نمیکنم . به هیچ چیز فکر نمیکنم . فقط حالا که این رو مینویسم احساس خوبی میگیرم از به اشتراک گذاشتن افکار بیهوده ام با ادمهایی که بی منت پذیرای این خزعبلات اند . 

فقط میخوام بگم احساس خوبی دارم از اینکه شما مبخونید حتی اگر فقط بخونید ، حتی اگر نخونید ‌.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گل پونه دانلود فیلم و سریال ورزش حاجی آباد دانلود رایگان سریال و فیلم با لینک مستقیم لوازم جانبی دلتا جی پی اس آذر فلز پایون هـــخاشـهر #بیرق-ولایت